فاطمه یکتافاطمه یکتا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

نی نی نقلی من و بابا

مامان خوبی شدم!!!!!!!

بالاخره امروز مامان خوبی شدم و ازخودم راضی ام 6 روزه که از 6 ماهگیه نقلی میگذره و هنوز به بچم یه غذای درست و حسابی نداده بودم. تا اینکه امروز واسش سوپ مرغ و عصاره ی گوشت درست کردم  هر وقت هم که  شیر خواست بهش دادم و بی خیالی نکردم. قطره ی آهن و مولتی ویتامین هم برای اولین بار دادم. آب جوشیده هم ریختم تو شیشه بهش دادم که البته بیشتر باشیشه بازی میکنه. این شکلی: خیلی بامزه شده وقتی میرم بالای رورواکش دستش رو باز میکنه به طرف بالا بعد بالا پایین میپره که بغلش کنم. باباش که از سر کار میاد اولش کلی خوشحالی میکنه و بالا پایین میپره و ذوق میزنه. اگر همون لحظه بغلش نکنه میزنه زیر گریه اون بنده خدا هم میخواد اول دس...
16 بهمن 1392

عقد عمو سعید

فاطمه و آقا امین جمعه صبح رسیدن و حسابی ذوق زدمون کردن. بالاخره جشن عقد عمو سعید به خوبی برگزار شد. فاطمه یکتا هم خیلی همکاری کرد فقط یه زره یه وقتایی غریبی کرد. انتظار داشتم از اول تا آخر مهمونی یکریز گریه کنه!!!!!ااینم از فاطمه یکتا با لباس جشن: به در خواست خاله معصومه جون. شنبه هم با خاله فاطمه وعمو امین رفتیم گشت و تفریح و بعد از یه تصادف هیجان انگیز که آخرش هم طرف مقصر شناخته شد و کلی کیف کردیم. البته ماشین خسارت دید و خب میدان زیبای نقش جهان هم نتونستیم بریم. ولی با خاله فاطمه همه چی حتی تصادف هم خوش میگذره. خدایا شکرت. بعد تصادف رفتیم تله کابین کوه صفه اصفهان و علاوه بر اینکه یخخخخخخخخخخ زدیم خییییییلی هم بهمون ...
14 بهمن 1392

سپاسگزارم...

روزایی که اصفهانیم روزای پر کار و با برکتی هستن. امروز هم روز خوبی بود. خدارو شکر. صبح یه خبری بهم رسید که هنوز تو شوکم. واقعا سورپرایز شدم. شوهر جان پای کامپیوتر نشسته بود ! با صدای بلند کد ملیشو از رو کامپیوتر خوند یهو چشاش قرمز شد شوهر جان: اسممون دراومده من: تو چی؟؟؟چی شده؟؟؟ شوهر جان:تو قرعه کشی مکه بنیاد ملی نخبگان!!!!!!!!!! من:......یعنی چی ؟.....اصلا کی ثبت نام کردی؟کی میبرن؟ شوهر جان:همین ۲ هفته پیش یهویی دیدمش ثبت نام کردم.انشا... اواسط فروردین میبرن. من: دقیقا همینجوری اونم با صدای بلند!!! کلا عادت دارم که تمام احساساتم رو با گریه ابراز میکنم. خدایا خیییییلی ممنونم. انشا... که مشکلی پیش نیاد و بری...
10 بهمن 1392

و اما در اصفهان......

ظهر خدارو شکر رسیدیم اصفهان. فاطمه یکتا هم کلی از دیدن مامان جون وباباجونش خوشحال شده بود و باهاشون بازی میکرد که وسط این بازی ها و خنده ها باباجون گفت که این بچه تب داره و خیلی داغه!!!!!! ۳۸.۵ درجه تب داشت و من نفهمیده بودم همینجوری از دماغش آب می اومد وعطسه میکرد. من فکر کردم سرما خورده ولی جاری گفت که عکس العملش نسبت به واکسنه و طبیعیه. تقصیر خودم بود زود استامینوفن رو قطع کردم .دیشب به هوای اینکه حالش خوب شده دیگه بهش ندادم. دوستان اشتباه من رو نکنید !!!! وحتی اگر دیدید که بچه حالش خوبه خوبه بازم حداقل تا یه روز قطره رو بدید. خدارو شکر تا عصری حالش بهتر شد و رفتیم مهمونی خونه ی مادر بزرگ جاری جدید. من خییییلی تیپ زدم ...
9 بهمن 1392

واکسن۶ماهگی

یعنی من حاضرم ۴تا سوزن لحاف دوزی زهر آگین به من بزنن ولی به فاطمه یکتا واکسن نزنن!!! معمولا شبایی که فرداش واکسن داره با استرس میخوابم وکلا همش در تب و تاب و اضطرابم. ولی خداروشکر بچم خوب بود(بسکه از ترس خودم هی استامینوفن بهش دادم) آخه تو بهداشت هم خیلی ترسوندنم  گفتن واکسن ۶ ماهگی سخته و بچه از ۲روز تا ۱هفته تب میکنه. جیگرم برید منم مسافرم.امروز خیلی کار داشتم ولی خدا رو شکر همشون انجام شد و فردا به امید خدا راهی هستیم. خدایا کمکم کن تو این سفر شوهر جان رو اذیت نکنم و تمرینات زندگی مثل عسل رو رو به خوبی اجرا کنم. یه خبر خوب هم بهم رسید خواهرم زنگ زد وگفت که خونواده ی شوهرش برای عقد عمو سعید میان. و م...
8 بهمن 1392

من عزیز!!!

امروز یه کار خوب کردم که خودم خیلی راضیم . ۸۴ تا عکس از فاطمه یکتا چاپ کردم و گذاشتم تو آلبومش. خیلی کیف داد. خونه ی مامانینا بودم ومعصومه خواهر هم از سر کار  اومد و مثل همیشه کوله باری از مطالب جدید و آموزنده داشت. میگما من ومعصومه خواهریم ولی چرا اینقدررررر متفاوت!!!!! خدا سر معصومه خیلی وقت گذاشته. مرتبا به دنبال یادگیری مطالب جدیده از در جا زدن متنفره سحر خیزه به فکر سلامتیشه به دنبال بهبود زندگیش در هر دو دنیاس و..... و خلاصه خیییییییلی باحاله مثل این فرشته هه و اما بشنوید از من...... همش به خودم خوش میگذرونم اصلا حاضر نیستم خبر ها و فیلم ها وشعرای غم انگیز گوش بدم و ببینم که یه وقت خدایی نکرده خا...
7 بهمن 1392

بخواب دخترم!!!

آآآخیییییییییش بالاخره فاطمه یکتا خوابید!!!!!! چند روزیه که تا میتونه برای خوابیدن مقاومت میکنه! نمیدونم چرا وقتی بچه ها خوابشون میاد به جای اینکه بخوابن نق میزنن و گریه میکنن.خوابیدن که خیلی راحتتره. امروز داشتم به بچه گی های خودم فکر میکردم. چهقر بهمون خوش میگذشت من صبح تا شب با معصومه فاطمه بازی میکردم و معصومه سر گروه تیم سه نفره ی ما بود ما هم از جون و دل به حرفش گوش میدادیم. همش بازی بازی بازی.... انقدر با خواهرام بودم که واقعا خاطره ی زیادی از مامانم ندارم ستاره اسم عروسکم بود که عاشقانه دوسش داشتم.اتفاقا خیلی خیلی شبیه  همین خاله ستاره ی خودمون بود یعنی اگر ستاره بزرگ میشد مطمئنم شبیه خاله ستاره میشد. نمیت...
6 بهمن 1392

دندونپزشکی

امروز ساعت٨ صبح فاطمه یکتا رو گذاشتم خونه ی مامانم ورفتم دندون پزشکی بهم گفت که وضعیتت اورژانسیه و هر ٤ تا دندون عقلت رو باید بکشی منم با خوشحالی واسه ی ٢شنبه وقت گرفتم ولی بعدش یادم اومد که ای بابا جمعه عقد عمو سعیده و من باید با صورت نصفه ورم کرده برم جشن .دقیقا همین شکلی امیدوارم که تا اون روز ورمش بره دوستان کسی جراحی دندون کرده؟تا چند روز ورم داره؟ آخه به زور وقت گرفتم.نمیتونم کنسلش کنم. خالمم ظهر اومد پیشم که فاطمه یکتا رو ببینه منم همه لباسایی رو که واسه عقد سعید و عید و... خریدم جلوش پوشیدم(این اخلاقم از بچه گیم بهم مونده همیشه لباس عیدامو قبل از عید هر کی می اومد خونمون بدو بدو نشونش میدادم و تا عید صبر نمیکردم ) خاله ...
4 بهمن 1392

مهمونی دوستانه

امشب رفتیم خونه آقا حامد و معصومه جون که آقا حامد هم اتاقی قدیم محمد امین بودن. خیلی بهمون خوش گذشت و من با معصومه که صمیمی و مهربونه کلی حرف زدم.من عااااااااااااااشق مهمونی ام فاطمه یکتا هم یه عالمه خندید و همکاری کرد(بر عکس دیشب که تو آتلیه یه ریز گریه کرد) چند تا عکس جدید از فاطمه یکتا میزارم واسه خاله جونا: اینجا داره با خوشحالی فرنی میخوره. آدم جیگرش حال میاد وقتی بچش غذا میخوره خدایا شکر گفتم خیلی ناز میخوابه اینم نقلی سوار بر روروکی که داداش طاها جونش بهش داده!!!!! مرسی داداش طاها اینم از بابای فاطمه یکتا که وقتی از سر کار میاد سرش رو میزاره رو پای دخترش و خستگیش رو در میکنه!!!!!!!!!!! دخمل لوس باباییی...
4 بهمن 1392